مناظره ی خودنویس و مداد 1/20/2013 خودنویسی گفت روزی با مداد کیستی ای تیره مغز بی سواد مهملی، پرتی، شلی، بی حاصلی چوب خشکی، بی خودی، زشتی، وِلی دور شو از من که کارت زار شد روز بازار من و خودکار شد بعد از این دیگر جهان میدان ماست دوره ی تو طی شد و دوران ماست در حنای تو دگر رنگی نماند هیچ تدبیری و نیرنگی نماند رفت آن روزی که بودی ارجمند گاه کوته می شدی گاهی بلند پاک کن می خواستی با خود تراش داغ تر می خواستی کاسه زآش کاشکی یک نیش بهتر داشتی در تنت یک ذره جوهر داشتی من که خود اینک به بازار آمدم در خور هر نقش و هر کار آمدم خط من هست فولادی سرش هست یکسان اولش تا آخرش عمر تو خیلی که باشد هفته ای عمر من ده سال هم کم گفته ای می برندم بی دریغ و بی شمار از برای هدیه و عیدی به کار هرکه را بینی زاهل علم و فن هست در جیبش یکی هم جنس من همنشینم با بزرگان و سران با همه خوبان و از ما بهتران سفته و چک مینویسم جای پول گر تو بنویسی ندارد کس قبول این هنر،این افتخار، این کار من زحمت خود کم کن از بازار من من رئیسم خود نویسم سرورم تو مدادی ای رقیب محترم ******* چون مداد اینها شنید از خودنویس گفت: خیلی سخت می گیری، رئیس! " بی جهت شیرین زبانی می کنی نی سواری، خر دوانی میکنی" کار اصلی نیست جوهر داشتن سر ز نقره، گیره از زر داشتن رنگ و رونق داشتن، زیبا شدن سرنشین جیب آن آقا شدن کار با کفش و کلاه تازه نیست جز به معنی کارها اندازه نیست " چون سخن از زشت و زیبا میکنی پیش مردم مشت خود وا میکنی" علم را با زشت و زیبا کار نیست جای خود خواهی در این بازار نیست گر کسی دارد به پولش دسترس خوش قلم، ماشین تحریر است و بس ورنه خط بنده و عالی جناب میشود با دست مردم انتخاب گر قلم فولادی شد یا چوب سست دست اگر قابل شود باشد درست با خط خوانا شود دانش پدید خواه نی باشد قلم، یا ترکه بید " تا توانی سعی کن در باب آش کاسه گر چینی نباشد گو مباش " چون شود املا غلط، انشا غلط خط خوب و بد شود یکجا غلط چک نوشتن نیز کار هر کس است جوهری با چوب کبریتی بس است عمر هم چندان ندارد اعتبار عمر آهو کمتر است از سوسمار هر چه گویی ما بقی سر در گم است کار اصلی همدمی با مردم است مردم بسیار و خلق بیشمار کودک و پیر و جوان از هر دیار من که در پیش تو نامم شد مداد بیشتر خدمت کنم بهر ثواب در دِه و در شهر یار مردمم هر زمان در اختیار مردمم کودکستان و دبستان دیده ام ارزش هر چیز را سنجیده ام قیمت من هست پولی مختصر قیمت تو الامان و الحذر گر مدادی گم شود از کودکی می خرد با پولکی دیگر یکی خودنویس اما اگر گم می شود مایه ی افسوس مردم می شود وای وای از جنس زیبای گران می رود سودش به جیب دیگران " آنکه دارد پول مفت بی حساب از برای خرج آن دارد شتاب " می پسندد فرع را بهتر زاصل می خورد هر میوه را در غیر فصل تحفه ها و طرفه ها را می خرد بهره ی امروز و فردا می برد روز دیگر چون زند خورشید سر دارد از نو حسرت یک تازه تر چون هوس شد چیره بر احوال کس دیگرش آسوده نگذارد هوس دیگران را با تجمل کار نیست کار هم با سادگی دشوار نیست هرکه دارد پول کم، خرج زیاد خوب می فهمد چه می گوید مداد " چون به ولخرجی کسی عادت کند خود دکان خویش را غارت کند " چون تجمل شیوه شد درویش را خود کند ویران سرای خویش را "راحت و عیش و خوشی در سادگیست سادگی سرمایه ی آزادگی است " من مدادم، ساده ام، آزاده ام زیر دست و پای خلق افتاده ام من مدادم، همچو تو یک آلتم اختیاری نیست وضع و حالتم صاحب من گر خط خوانا نوشت دست خط مردم دانا نوشت ور نباشد صاحب خط، اهل کار خودنویسش هم ندارد اعتبار در حقیقت از تو خیلی بهترم اشک بی معنی نریزد ار سرم گر "نوک" تو بشکند بی حاصلی از طلای ناب هم باشی، وِلی (1) من ولی با یک تراش مختصر مثل اول می شوم بار دگر تازه گر پیدا شود یک اشتباه هر چه باشد با گناه و بی گناه (2) تنها دو جمله ایی که به نظر من از طرف مداد ارزش دفاع از خود را داشت مابقی پاک کن آید کند کارش درست صفحه را پاکیزه سازد چون نخست تنها جنبه ی حالا من هم ارزش دارم داشت و نه از ارزش خودنویس کم می کردند و نیست خیال از غصه ی خط خوردگی فارغ از رنج و غم و آزردگی نه بر ارزش مداد اضافه با چنین اخلاق خوب و مهربان تا ابد باشم رفیق مردمان ما که با مردم از اول ساختیم کار خود را با خدا انداختیم هر که با خلق خدا شد یار تر راه او هم می شود هموارتر گر بمانی، گر بمیری از حسد از پس من برنیایی تا ابد یک مداد مشکی خوب نفیس بهتر از صد خودنویس بد نویس بهتر از صد خودنویس بد نویس از کتاب هشت بهشت نگارش مرحوم مهدی آذر یزدی
زندگی درویشی http://www.azaryazdi.com/images/gallery/azar2-2.wmv مهدی آذر یزدی مولف سری کتاب های «قصه های خوب برای بچه های خوب» و «قصه های تازه از كتابهای كهن» و هشت بهشت و ... مقايسه افكار خيام با دو شاعر عارف مطلقانديشي حافظ و مولوي محمدهاشم اكبرياني(روزنامه شرق ۲۰ مهر ۱۳۸۹)
سوتيتر و نكات مهم مقاله: ـــــ حافظ و مولوي را ميتوان «مركز باور» دانست. در واقع آنها «مركزي» را در منظومه فكري خود قرار ميدهند كه رستگاري بر مبناي پيروي از حكم او امكانپذير است و راه نجات تنها در سايه اطاعت از او ميسر ميشود. به عبارت ديگر حقيقت، تنها در اختيار «انسان نمونه» است و ديگران حقيقت را تنها ميتوانند از دستان او بگيرند و خود به تنهايي قادر به دريافت آن نيستند. برخلاف اين دو شاعر خيام نگاهي به «انسان نمونه» ندارد. خيام «مركز باور» نيست و اصولاً در منظومه فكري او «انسان نمونه» و اطاعت بيچون و چرا از وي جايي ندارد.
ــــ نگاه حافظ و مولوي نگاهي عارفانه است. در اين نگاه مركز و قطبي در عالم هستي وجود دارد كه «خير مطلق» و «فهم مطلق» يا «شعور مطلق» است و همه چيز در سايه او معني مييابد. نكته ديگر آنكه كائنات بر گرد چنين مركز و محوري ميچرخند و بدون آن فاقد معنا هستند و نميتوانند از اراده او سرپيچي كنند. در واقع تعالي و تكامل كائنات و هستي بر اين امر استوار است كه همگي تابع محض اراده آن مركز هستي باشند. حافظ و مولوي اين نگاه آسماني را به زمين كشانده و در زمين نيز وجود چنين محور و پيراموني را براي جامعه بشري يك ضرورت ميدانند.... اما درباره خيام بايد گفت كه نقطه آغاز بينش و ديدگاه او در مقابل حافظ و مولوي قرار دارد. از آنجا كه خيام نگاه عرفاني به هستي ندارد بنابراين به «حقيقت مطلق» نيز اعتقادي ندارد... خيام به مركز و حقيقتي مطلق كه كائنات گرد آن بچرخند و تابع او باشند باور ندارد. همچنين در انديشه او در زمين نيز فرد يا آييني نيز وجود ندارد كه «خير مطلق» و نيز «فهم مطلق» باشد.
ـــــ شايد مهمترين نتيجهاي كه از بينش حافظ و مولوي عايد ميشود «اطاعت كردن به صورت مطلق» است. اين امر نتيجه طبيعي نگاه مطلقانگارانه اين دو شاعر است. وقتي اعتقاد داشته باشيم يك فرد مطلقِ خوبيها و فهمهاست و تنها اوست كه به آن «حقيقت مطلق» دست يافته است طبيعي است كه به اين نتيجه برسيم تنها اوست كه مسير، راه و روش رسيدن به حقيقت را ميداند و تنها اوست كه ميداند براي رسيدن به حقيقت چه بايد كرد.... از سوي ديگر جهاننگري خيام او را به سويي ديگر ميبرد. او كه به حقيقتي مطلق و به دنبال آن به مراد و راهبري كه مطلق خوبيها و خيرها و فهمهاست معتقد نيست بنابراين روشن است كه اطاعت مطلق و پيروي محض هم جايي در فلسفه و نگاهش نداشته باشند.
ـــــ وقتي كسي نتوانسته راه رسيدن به معشوق حقيقي را طي كند و به معشوق برسد صد البته نميتواند از «پير مغان» يا «پير طريقت» يا «شمس تبريزي» كه همه اين راهها را رفتهاند و به معشوق حقيقي واصل شدهاند انتقادي كند. مگر ميشود و امكان دارد كساني كه حقيقت و راه رسيدن به آن را درنيافته و انسان ناقص هستند كسي را كه «فهم مطلق» و «خير مطلق» است در موضع نقد قرار دهند و از او انتقاد كنند؟ محال است كسي كه «خير مطلق» و «فهم مطلق» نيست داراي توان معرفتي براي نقد «خير مطلق» و «فهم مطلق» باشد...... اما خيام كه از همان ابتدا در فلسفه و نگاه خود به جهان از آن «مطلقانگاري» دوري ميجويد فلسفهاش به اين ختم نميشود. در نظر او هر كس براي خود نظري داشته و دارد و همگي هم «فسانهاي» گفتهاند و در خاك شدهاند. بر اساس بينش خيام از آنجا كه حقيقتي وجود ندارد بنابراين هيچ فرد يا شخصي نهتنها «خير مطلق» و «فهم مطلق» نيست بلكه بيترديد داراي اشتباه و نقص است و همين امر اين شاعر را به اين نتيجه ميرساند كه بگذار هر كه ميخواهد حرف خود را بزند و هر كس راه خود را برود و ما هم به دور از اين «افسانه»گوييها و بيتوجه به همه قيل و قالها راه خود را كه خوش بودن است ميرويم
ـــ گرچه پيروي و اطاعتي كه حافظ و مولوي از آن سخن به ميان ميآورند و نيز آزادگياي كه خيام به آن اشاره دارد به هيچ روي رنگ و ماهيت سياسي ندارد اما در همين چارچوب نيز بايد خيام از يك سو و حافظ و مولوي از سوي ديگر را در مقابل يكديگر دانست.
متن مقاله: بنده پير مغانم كه ز جهلم برهاند / پير ما هرچه كند عين ولايت باشد از آستان پير مغان سر چرا كشيم/ دولت در آن سرا و گشايش در آن در است اين دو بيت از حافظ است و نگاه او را به پير مغان نشان ميدهد. مولوي نيز همين نگاه را به شمس تبريزي دارد: قبله، شمسالدين تبريزي بود/ نور ديده مر دل و ديدار را بنه آن سر به پيش شمس تبريز/ كه ايمانست سجده آن صنم را
مركز باور حافظ و مولوي را ميتوان «مركز باور» دانست. در واقع آنها «مركزي» را در منظومه فكري خود قرار ميدهند كه رستگاري بر مبناي پيروي از حكم او امكانپذير است و راه نجات تنها در سايه اطاعت از او ميسر ميشود. به عبارت ديگر حقيقت، تنها در اختيار «انسان نمونه» است و ديگران حقيقت را تنها ميتوانند از دستان او بگيرند و خود به تنهايي قادر به دريافت آن نيستند. برخلاف اين دو شاعر خيام نگاهي به «انسان نمونه» ندارد. خيام «مركز باور» نيست و اصولاً در منظومه فكري او «انسان نمونه» و اطاعت بيچون و چرا از وي جايي ندارد. جهاننگري خيام بر «خوش بودن» استوار است كه اين خوش بودن هم در سايه اطاعت از ديگري به دست نميآيد بلكه اين خود فرد است كه پس از غور و دقت در جهان پيرامون به آن ميرسد. با اين مقدمه بايد ديد هر يك از اين دو نوع نگاه (مولوي و حافظ به عنوان يك طيف و خيام به عنوان طيف ديگر) چه ويژگيهايي دارند و نتايجي كه به همراه آنها زاده ميشود، چيست؟ حافظ مركزي را كه معرفي ميكند «پير مغان» يا «پير طريقت» و امثال آن مينامد و براي مولوي اين مركز، شخصي است به نام «شمس تبريزي». به عبارت ديگر در انديشه اين دو شاعر «مركز» يك «فرد» است؛ فردي كه ويژگيهاي خاص خود را دارد و شايسته برتري است. در اينكه «مركز» در انديشه مولوي يك فرد به نام «شمس» است ترديدي نيست اما در مورد حافظ برخي اين نكته را طرح ميكنند كه «پير مغان» يا «پير طريقت» در انديشه حافظ «انسان كامل» يا «انسان نمونه» است و در زندگي او چنين پيري وجود نداشته است. ميتوان اين موضوع را پذيرفت. اما نكتهاي كه اين گروه از نظر دور ميدارند آن است كه «پير مغان» يا «پير طريقت» گرچه «انسان نمونه» يا «انسان كامل» است و در زندگي حافظ وجود خارجي نداشته است اما در منظومه فكري او وجود اين «انسان نمونه» در زندگي آدمي محال نيست. به عبارت ديگر «پير مغان» از نظر حافظ انسان كاملي است كه بالقوه ميتواند در زمين وجود داشته باشد. حتي اگر اينگونه هم قضيه را نبينيم بايد گفت در تئوري حافظ بهتر است چنين شخصي وجود داشته باشد و اگر فردي به اين «انسان كامل يا نمونه» دست يافت بايد از او پيروي مطلق كند. چنين نگاهي در انديشه بسياري از اديبان، عارفان، فلاسفه و نظريهپردازان علوم مختلف از جمله علم سياست ديده ميشود. به عنوان نمونه اگر افلاطون در نظريه خود به «فيلسوف شاه» اشاره دارد كه بهترين رهبر براي يك جامعه است، به اين معنا نيست كه چنين رهبر آرماني در زماني كه افلاطون نظريه خود را طرح ميكرده وجود داشته و اين فيلسوف به چنين فردي دست يافته و او را ميشناخته است بلكه مهم آن است كه وي چنين فرضيهاي را مطرح ميكند تا جامعه و مردم به دنبال يافتن چنين فردي براي هدايت و رهبري خود باشند. در واقع به نظر افلاطون گرچه اين «رهبر نمونه» و «انسان كامل» در زمان ارائه نظريه، وجود خارجي ندارد اما پيدا شدن چنين رهبري غيرممكن و محال نيست و ميتوان به آن دست يافت و جامعه را به او سپرد و اطاعتش كرد. چنين حكم و موضوعي درباره حافظ هم صدق ميكند. مهم اين نيست كه حافظ، آنچنان كه مولوي در زمان حيات خود پير مغاني به نام شمس تبريزي پيدا كرد، به كسي كه «پير مغان» يا «پير طريقت» او باشد دست نيافت بلكه مهم آن است كه وي با طرح اين نظريه، وجود يك «مركز» را براي نجات و رهايي افراد لازم ميداند و اعتقاد دارد «فرد» براي رهايي و نجات بايد چنين «مركزي» را پيدا كند. همچنان كه در زمان حيات حافظ و نيز پيش و پس از او، بسياري از افراد در چارچوب چنين نظريهاي فردي را به عنوان «پير مغان» يا «پير طريقت» خود يافته و براي نجات به او متوسل و تابع محض او شده بودند. به اين ترتيب در نگاه حافظ «پير مغان» يك «انسان» است نه «غيرانسان»؛ انساني كه ميتواند وجود داشته باشد و افراد براي رستگاري بايد پيرامون اين مركز قرار گيرند و حول آن بچرخند و بنده او باشند و او را قبله خود قرار دهند: «بنده پير مغانم كه ز جهلم برهاند» (حافظ) يا «قبله، شمسالدين تبريزي بود». (مولوي) حقيقت و مطلقگرايي اما ويژگيهاي اين «مركز» چيست؟ قبل از پرداختن به اين پرسش بايد گفت نگاه حافظ و مولوي نگاهي عارفانه است. در اين نگاه مركز و قطبي در عالم هستي وجود دارد كه «خير مطلق» و «فهم مطلق» يا «شعور مطلق» است و همه چيز در سايه او معني مييابد. نكته ديگر آنكه كائنات بر گرد چنين مركز و محوري ميچرخند و بدون آن فاقد معنا هستند و نميتوانند از اراده او سرپيچي كنند. در واقع تعالي و تكامل كائنات و هستي بر اين امر استوار است كه همگي تابع محض اراده آن مركز هستي باشند. حافظ و مولوي اين نگاه آسماني را به زمين كشانده و در زمين نيز وجود چنين محور و پيراموني را براي جامعه بشري يك ضرورت ميدانند. اين محور يا مركز همان «پير مغان»، «قطب»، «پير طريقت» و مانند اينهاست. بنابراين اين مركز نيز بايد همچون مركزي باشد كه براي كائنات و هستي وجود دارد. اگر آن مركز براي همه هستي است، اين مركز براي همه افراد جامعه بشري است. به همين دليل اين پير مغان كه براي مولوي در هيئت شمس تبريزي متجلي ميشود بايد از همان امتيازات مركز هستي، يعني «مطلقيت»، برخوردار باشد. كاظم برگنيسي در پايان ديوان حافظ كه توضيح و شرح ديوان را خود به انجام رسانده است در تعريف «پير مغان» مينويسد: «پير در اصطلاح صوفيان كسي است كه در وادي سير و سلوك به مرحله كمال رسيده باشد... در شعر حافظ پير مغان، پير هدايت و مرشد و انسان كامل است.» دكتر محمد معين در «فرهنگ معين» در تعريف «قطب» در تصوف مينويسد: «كسي است كه منظور نظر خداي تعالي است در همه ازمنه و طلسم اعظم به او داده شده است، و او در كون و اعيان ظاهر و باطن ساري است چون سريان جان در كالبد...» دكتر معين سپس به نقل از اسرارنامه، چا، دكتر گوهرين، 257 ميآورد: «وي تنها انسان كاملي است كه به نظر صوفيان احاطهاش به جميع آدميان محقق است و همه مقامات و حالات تصوف را ميداند. او عقل عالم امكان است و تصرف وي در عقول براي صوفيان مسلم است.» بنابراين اولين و مهمترين ويژگي اين «فرد» و «مركز» در نگاه حافظ و مولوي آن است كه او «خير مطلق» يا «خوب مطلق» و نيز «فهم مطلق» در جامعه بشري است. حافظ ميگويد: «بنده پير مغانم كه ز جهلم برهاند/ پير ما هر چه كند عين ولايت (و در پارهاي نسخ «عنايت») باشد» يا مولوي كه ميگويد: «خورشيد حقايقها شمسالحق تبريز است/ دل روي زمين بوسد آن جان سمايي را» يا «شمس تبريز نور محضي/ زيرا كه چراغ آسماني». اين مطلقانگاري نسبت به شمس يا پير مغان در جايجاي شعر حافظ و مولوي نمايان است. مولوي وقتي ذكر خوبيها و خيرهاي شمس را توصيف ميكند، ميگويد: «اينچنين فر و جمال و لطف و خوبي و نمك/ فخر جانها شمس حق و دين تبريزيست آن». در نظر حافظ نيز پير مغان همين جايگاه را دارد و «فهم مطلق» است. اين فهم گرچه برآمده از عقل نبوده و برخاسته از نگاه عارفانه به هستي است اما نكته اينجاست كه او از طريق همين فهم معماهايي را كه افرادي چون حافظ و ديگران نميتوانند حل كند حل ميكند: «مشكل خويش بر پير مغان بردم دوش/ كو به تاييد نظر حل معما ميكرد». «خير مطلق» نيز در رفتار و عمل پير مغان يا شمس به وضوح ديده ميشود: «نيكي پير مغان بين كه چو ما بدمستان/ هرچه كرديم به چشم كرمش زيبا بود». در واقع چه كسي ميتواند همه رفتار افراد و به عبارتي «بدمستان» را زيبا ببيند جز كسي كه خيري مطلق در نگاه و بينش او وجود داشته باشد. اما درباره خيام بايد گفت كه نقطه آغاز بينش و ديدگاه او در مقابل حافظ و مولوي قرار دارد. از آنجا كه خيام نگاه عرفاني به هستي ندارد بنابراين به «حقيقت مطلق» نيز اعتقادي ندارد: «چون نيست حقيقت و يقين اندر دست/ نتوان به گمان و شك همه عمر نشست» يا «هر چند دلم ز علم محروم نشد/ كم ماند ز اسرار كه مفهوم نشد/ اكنون كه به روي كار در مينگرم/ معلومم شد كه هيچ معلوم نشد» يا «چون نيست، ز هر چه هست، جز باد به دست/ چون هست، به هر چه هست، نقصان و شكست/ انگار كه هر چه هست در عالم نيست/ پندار كه هر چه نيست در عالم هست». به اين ترتيب خيام به مركز و حقيقتي مطلق كه كائنات گرد آن بچرخند و تابع او باشند باور ندارد. همچنين در انديشه او فرد يا آييني نيز وجود ندارد كه «خير مطلق» و نيز «فهم مطلق» باشد. او برخلاف حافظ و مولوي كه فردي را «خورشيد حقايقها» يا «حلكننده معماها» معرفي ميكردند اعتقاد دارد: «كس مشكل اسرار ازل را نگشاد/ كس يك قدم از نهاد بيرون ننهاد / چون بنگري از مبتدي و از استاد/ عجز است به دست هر كه از مادر زاد». بنابراين خيام در اين زمينه به حقيقتي مطلق كه در يك آيين يا مكتب نمايان شود اعتقادي ندارد تا از خلال آن به «مركز باوري» برسد. آنچه براي او وجود دارد «خوش بودن» است كه نه يك حقيقت متعالي است و نه متعلق به يك آيين و فرد خاص. مفهوم «خوش بودن» نيز در اختيار فردي چون «پير مغان» يا «شمس» نيست كه به صورت مطلق، قادر به فهم اين «لذت» باشند. برخلاف حافظ و مولوي كه «حقيقت» را امري پيچيده معرفي ميكنند كه تنها همان «مركز» يا «محور» (پير مغان، پير خرابات، شمس يا...) قادر به درك آن است خيام «خوش بودن» را بسيار ساده معرفي ميكند طوري كه همه افراد ميتوانند آن را تشخيص دهند و بشناسند. «خوش بودن» حقيقتي نيست كه خيام و ديگران قادر به درك آن نباشند. «خوش بودن» براي خيام يعني با يار بودن و نوشيدن؛ به همين سادگي: «يك جام شراب صد دل و دين ارزد / يك جرعه مي به ملكت چين ارزد/ جز باده لعل چيست در روي زمين/ تلخي كه هزار جان شيرين ارزد» يا «خيام اگر ز باده مستي، خوش باش/ با ماهرخي اگر نشستي خوش باش/ چون عاقبت كار جهان نيستي است/ انگار كه نيستي چو هستي خوش باش». اين نگاه خيام كه «خوش بودن» را قابل دسترس براي همه ميدانند ناشي از آن است كه او «محور» يا «مركز»ي براي جهان قائل نيست كه نمونه آن را به زمين هم بكشاند. براي خيام شناخت هستي چه از راه عقل و چه از راه دل امكانپذير نيست و هر يك از مسلكها و آيينها كه آمدهاند فقط افسانهاي گفتهاند و رفتهاند: «آنان كه محيط فضل و آداب شدند/ در جمع كمال شمع اصحاب شدند/ ره زين شب تاريك نبردند برون/ گفتند فسانهاي و در خواب شدند». اطاعت مطلق و پيروي محض اما نتيجه نگاه حافظ و مولوي از يك سو و خيام از سوي ديگر چيست و چه زمينههايي را در برميگيرد؟ شايد مهمترين نتيجهاي كه از بينش حافظ و مولوي عايد ميشود «اطاعت كردن به صورت مطلق» است. اين امر نتيجه طبيعي نگاه مطلقانگارانه اين دو شاعر است. وقتي اعتقاد داشته باشيم يك فرد مطلق خوبيها و فهمهاست و تنها اوست كه به آن «حقيقت مطلق» دست يافته است طبيعي است كه به اين نتيجه برسيم تنها اوست كه مسير، راه و روش رسيدن به حقيقت را ميداند و تنها اوست كه ميداند براي رسيدن به حقيقت چه بايد كرد. كاظم برگنيسي در پايان همان ديوان حافظ و در تعريف پير مغان مينويسد: «از جايجاي ديوان او (حافظ) برميآيد كه اطاعت از پير را امري مطلق و بيچون و چرا ميداند. پير هر چه ميكند عين صواب و عين عنايت الهي است، و اگر او دستور دهد، بايد سجاده را به مي رنگين كرد»: «به مي سجاده رنگين كن گرت پير مغان گويد». به اين ترتيب فردي كه به دنبال يافتن حقيقت است بايد راهنمايي و راهبري اين فرد را بپذيرد تا مراحل تعالي و دستيابي به حقيقت را طي كند. فرد بايد تابع و پيرو باشد: «حافظ جناب پير مغان مامن وفاست/ درس حديث عشق برو خوان و زو شنو». مولوي نيز دقيقاً چنين نگاهي دارد. او نيز اطاعت از شمس را، كه حقيقت را دريافته است، امري لازم ميبيند: «بنه آن سر به پيش شمس تبريز/ كه ايمانست سجده آن صنم را». چرايي اين اطاعت هم معلوم است؛ فرد قادر به شناخت حقيقت و يافتن راه رسيدن به آن نيست كه اگر بود ديگر نيازي به اطاعت نبود. حافظ ميگويد: «سعي نابرده درين راه به جايي نرسي/ مزد اگر ميطلبي طاعت استاد ببر». مولوي نيز همين نگاه را دارد: «وصل خواهي با كسان بنشين كه ايشان واصلند/ وصل از آن كس خواه باري كو به معني واصلست/ گر بتواني ز نقص خود شدن سوي كمال/ شمس تبريزي كنون اندر كمالت كاملست». اما نكته مهم اينجاست كه اين «پيروي» و «تابع بودن» بايد به صورت مطلق باشد. وقتي راهبري وجود دارد كه همه «خير»ها و «فهم»ها در او جمع شده است بنابراين لزوم دستيابي به حقيقت در گرو اطاعت مطلق و پيروي محض از اوست. وقتي فرد يا همان «راهرو» براي رسيدن به حقيقت، شناخت كافي ندارد و به دليل نقص و كاستيهاي خود بهره چنداني از «خير» و «فهم» نبرده است طبيعي است كه نتواند حقيقت و راه رسيدن به آن را تشخيص دهد. به اين ترتيب ضرورت دارد كه چنين انسان ناقصي «تابع محض»، «مريد كامل» و «پيرو مطلق» باشد تا مراد و راهنما و رهبري به نام پير مغان يا شمس تبريزي راه را به او نشان دهد، او را هدايت كند و مسير حقيقت و يافتن آن را در اختيارش بگذارد. براي همين است كه وقتي پير مغان حكم ميكند حتي اگر اين حكم خلاف احكام شرع و دين است بايد اطاعت شود: «به مي سجاده رنگين گرت پير مغان گويد/ كه سالك بيخبر نبود ز راه و رسم منزلها» يا «ما مريدان روي سوي كعبه چون آريم چون/ روي سوي خانه خمار دارد پير ما» درست از همينجاست كه هيچ مرجعي نميتواند جايگاه پير مغان را به دست آورد: «بنده پير خراباتم كه لطفش دائم است/ ورنه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست». و حافظ نيز از هيچ مرجع ديگري اطاعت نميكند: «به جان پير خرابات و حق نعمت او/ كه نيست در سر من جز هواي خدمت او». نكته مهم ديگر اين است كه اين اطاعت مطلق دائمي و ابدي است: «تا ز ميخانه و مي نام و نشان خواهد بود/ سر من خاك ره پير مغان خواهد بود». در نگاه مولوي نيز موضوع به همين منوال است. وقتي شمس قبله است (قبله شمسالدين تبريزي بُود) و زماني كه آدمي از وجود شمس است كه معنا ميگيرد (اي شمس تبريزي بيا اي معدن نور و ضيا / كين روح با كار و كيا بيتابش تو جامدست) طبيعي است كه اطاعت از چنين كسي كه در مسند «قبله» مينشيند و معنادهنده روح آدمي است به صورت مطلق انجام ميگيرد: «بنه آن سر به پيش شمس تبريز/ كه ايمانست سجده آن صنم را» يا «مخدومم شمس حق و دين را / كو هست پناه انس و جان را» يا «خاك پاي شمس تبريزي ببوس/ تا بر آري سر ز سعد و اسعدي». از سوي ديگر جهاننگري خيام او را به سويي ديگر ميبرد. او كه به حقيقتي مطلق و به دنبال آن به مراد و راهبري كه مطلق خوبيها و خيرها و فهمهاست معتقد نيست بنابراين روشن است كه اطاعت مطلق و پيروي محض هم جايي در فلسفه و نگاهش نداشته باشند. در واقع رويكرد متفاوت خيام به هستي و به دنبال آن به رهايي و نجات و رستگاري باعث ميشود او شخص يا تيپي را به عنوان پير و مراد كه اطاعتش مطلق باشد به رسميت نشناسد. در منظومه فكري خيام و به دنبال آن در شعرهايش هيچگاه نميبينيم كه او خود يا ديگران را حتي به اطاعت نسبي، و نه مطلق، فرا بخواند. طبيعي است نگاه خيام به هستي و به انسان او را به سويي ديگر رهنمون كند؛ اطاعت نكردن و مستقل بودن. اگر در اشعار خيام نشاني از اطاعت نيست برعكس شعرهاي زيادي سروده است كه مضمون آن عدم پايبندي فرد و نيز عدم اطاعت او نسبت به آيين و مسلك و راهبر است: درست به همين دليل است كه او مخاطب خود را مدام متوجه بيمعنا و پوچ بودن انديشهها و نگاهها و مسلكهاي گوناگون ميكند و از او ميخواهد كه نهتنها اطاعت نكند كه بيتوجه به نظر اين و آن خوش باشد: «در پرده اسرار كسي را ره نيست/ زين تعبيه جان هيچكس آگه نيست/ جز در دل خاك، هيچ منزلگه نيست/ مي خور كه چنين فسانهها كوته نيست». به اين ترتيب مشخص ميشود كه خيام براي يافتن راه رهايي، كه از نظر او همان خوش بودن است، اصالت را به خود فرد ميدهد نه به شخصيتي بيرون از او مانند پير مغان يا شمس تبريزي. او براي فرد اين توانايي و فهم را قائل است كه قادر به درك مسائل بوده و ميتواند خوش باشد. نتيجه ساده ديگري كه خواهناخواه از انديشه خيام به دست ميآيد و قبلاً هم به آن اشاره رفت، اين است كه طبيعتاً خوش بودن (مي خوردن و مانند اينها)، مفهوم و حقيقتي پيچيده و دشوار نيست كه نياز به اطاعت مطلق و پيروي محض از يك مراد يا پير مغان يا شمس تبريزي داشته باشد. در تفكر خيام مصداقهاي خوش بودن فراتر از درك بشر عادي و انسان معمولي نيست و هر فرد، بدون توسل به اين پير و آن مراد، به راحتي ميتواند آن را پيدا كند. انفعال و حقارت در برابر مراد وقتي پاي اطاعت محض و پيروي بيقيد و شرط به ميان آيد يك نتيجه ديگر نيز به همراه آن خواهد آمد: منفعل بودن. زماني كه فرد پيرو محض و مطيع مطلق پير مغان يا شمس يا همان راهبر و مراد و راهنما باشد «از آستان پير مغان سر چرا كشيم/ دولت در اين سرا و گشايش برين در است»، «وراي طاعت ديوانگان ز ما مطلب/ كه شيخ مذهب ما عاقلي گنه دانست»، «چل سال رفت و بيش كه من لاف ميزنم/ كز چاكران پير مغان كمترين منم»، «به ترك خدمت پير مغان نخواهم گفت/ چراكه مصلحت خود در آن نميبينم»، «گرم نه پير مغان در به روي بگشايد/ كدام در بزنم چاره از كجا جويم». و مولوي نيز دقيقاً چنين نگاهي دارد. در نظر او نيز فرد ارادهاي از خود در برابر شمس ندارد: «شه شمس تبريزي ترا گويد به پيش ما بيا/ بگذر ز زرق و از ريا باشد كه با ما خو كني»، «در پي شاه شمس دين تا تبريز ميدوان/ لشكر عشق با ويست رو كه تو هم ز لشكري»، «در خدمت مخدومي شمسالحق تبريزي/ بشتاب كه از فضلش در منزل اجلالي»، «بگريز به نور شمس تبريز/ تا كشف شود همه معاني». به عبارت ديگر حافظ و مولوي فرد را در برابر پير مغان يا شمس هيچ ميانگارند طوري كه فرد هرچه دارد از اوست. اين در حالي است كه در فلسفه خيام فرد عنصر فعال است. اولين دليل اين امر آن است كه وقتي مراد و راهبري وجود نداشته باشد طبيعي است خود فرد بايد به دنبال يافتن حقيقت باشد و مسير آن را طي كند. «خوش بودن» يك فلسفه است؛ فلسفهاي براي زندگي كردن و اين فلسفه، در منظومه فكري خيام، بدون راهبر انجام ميگيرد. معناي ديگر اين سخن آن است كه فرد بايد خود به اين «فلسفه» برسد و خود راه و روش «خوش بودن» و «چگونه خوش بودن» را تشخيص دهد و نيز خود بايد «مصداق»هاي آن را دريابد. در اينجا فرد عنصري فعال است. در واقع خيام ميان دستيابي به «خوش بودن» و فرد، واسطهاي همچون پير مغان يا شمس قرار نميدهد كه فرد بدون توسل به او قادر به شناخت و عمل به «خوش بودن» نباشد. درست به همين دليل است كه در هيچ شعري از شعرهاي خيام نميبينيم به مخاطب و خواننده بگويد فلان شخص يا فلان مسلك معناي خوش بودن و راه رسيدن به آن را ميداند و تو بايد به آن متوسل شوي و در برابر آن مطيع باشي. حاصل نگاه حافظ و مولوي وقتي همه حقيقتها و معرفتها در اختيار يك تن قرار گيرد و او مطلق خيرها و مطلق خوبيها باشد بيشك ديگران كه سهمي از حقيقت و دريافت آن ندارند يا كم دارند، نميتوانند داعيه راهبري انسان و هدايت او را داشته باشند. وقتي كسي نتوانسته راه رسيدن به معشوق حقيقي را طي كند و به معشوق برسد صد البته نميتواند از «پير مغان» يا «پير طريقت» يا «شمس تبريزي» كه همه اين راهها را رفتهاند و به معشوق حقيقي واصل شدهاند انتقادي كند. مگر ميشود و امكان دارد كساني كه حقيقت و راه رسيدن به آن را درنيافته و انسان ناقص هستند كسي را كه «فهم مطلق» و «خير مطلق» است در موضع نقد قرار دهند و از او انتقاد كنند؟ محال است كسي كه «خير مطلق» و «فهم مطلق» نيست داراي توان معرفتي براي نقد «خير مطلق» و «فهم مطلق» باشد. «ز روي دوست دل دشمنان چه دريابد/ چراغ مرده كجا و شمع آفتاب كجا». در اين فرآيند ابتدا همه، جز خود، اعم از عاقل، زاهد، صوفي، شافعي، متشرع، مفتي، واعظ، مدرسهرو، محتسب و... نفي ميشوند. (مولوي و به ويژه حافظ در اين خصوص شعرهاي بسياري دارند كه با مراجعه به غزلهاي آن دو به راحتي ميتوان به اين نكته دست يافت.) حافظ به وضوح ميگويد: «جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه/ چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند». خيام نيز شعرهايي با چنين مضموني كه هيچ فرد يا آييني حقيقت را درنيافته است بسيار دارد اما تفاوت اساسي ميان حافظ و خيام در آن است كه از نظر حافظ اگر هفتاد و دو ملت حقيقت را نميبينند پير مغان آن را ميبيند ولي خيام اصولاً معتقد است حقيقتي وجود ندارد كه ديده شود و به دست آيد. مولوي در نفي مخالفان شمس (پير خود) واضحتر سخن ميگويد: «چو بنده شمس تبريزي نباشد/ تو او را آدمي مشمُر برون كن». بنابراين از نظر حافظ و مولوي هيچكس قادر به تشخيص حقيقت نيست جز پير مغان يا شمس تبريزي و بنابراين همه نفي ميشوند جز آن دو و پيروان آنها. نتيجه چنين نگاهي به آنجا ختم ميشود كه همه آنهايي كه قادر به درك نگاه و انديشه «ما» نميشوند دشمن و همسان شمع مرده شمرده شوند: «ز روي دوست دل دشمنان چه دريابد/ چراغ مرده كجا شمع آفتاب كجا» «هر آن كسي كه درين حلقه نيست زنده به عشق/ بر او نمرده به فتواي من نماز كنيد/ نخست موعظه پير صحبت اين حرف است/ كه از مصاحبت ناجنس احتراز كنيد». اين نوع برخورد با مخالفان نزد مولوي نيز به وفور يافت ميشود: «هواي شمس تبريزي چو قدس است/ تو آن خوكي كه نپذيرد فرنگت». در ادامه اين منطق است كه شاعر ميرسد به اينكه هر كس اين بزرگي و عظمت را در شمس نبيند بايد كه سنگسارش كرد: «اينچنين فر و جمال و لطف و خوبي و نمك/ فخر جانها شمس حق و دين تبريزست آن/ برنتابد جان آدم شرح اوصافش صريح/ آنچ ميتابد ز اوصافش دلا مكنيست آن/ هر بصر كو ديد او را پس به غيرش بنگريد/ سنگسارش كرد ميبايد كه ارزانيست آن». اما خيام كه از همان ابتدا در فلسفه و نگاه خود به جهان از آن «مطلقانگاري» دوري ميجويد فلسفهاش به اين ختم نميشود. در نظر او هر كس براي خود نظري داشته و دارد و همگي هم «فسانهاي» گفتهاند و در خاك شدهاند. بر اساس بينش خيام از آنجا كه حقيقتي وجود ندارد بنابراين هيچ فرد يا شخصي نهتنها «خير مطلق» و «فهم مطلق» نيست بلكه بيترديد داراي اشتباه و نقص است و همين امر اين شاعر را به اين نتيجه ميرساند كه بگذار هر كه ميخواهد حرف خود را بزند و هر كس راه خود را برود و ما هم به دور از اين «افسانه»گوييها و بيتوجه به همه قيل و قالها راه خود را كه خوش بودن است ميرويم: «در پرده اسرار كسي را ره نيست/ زين تعبيه جان هيچ كس آگه نيست/ جز در دل خاك هيچ منزلگه نيست/ مي خور كه چنين فسانهها كوته نيست». و اين همان چيزي است كه انسان مورد نظر خيام را به جايي ميرساند نه اطاعت و پيروي محض از پير مغان و شمس و...«در دهر هر آنكه نيم ناني دارد/ وز بهر نشست آشياني دارد/ نه خادم كس بُود، نه مخدوم كسي/ گو «شاد بزي» كه خوش جهاني دارد». گرچه پيروي و اطاعتي كه حافظ و مولوي از آن سخن به ميان ميآورند و نيز آزادگياي كه خيام به آن اشاره دارد به هيچ روي رنگ و ماهيت سياسي ندارد اما در همين چارچوب نيز بايد خيام از يك سو و حافظ و مولوي از سوي ديگر را در مقابل يكديگر دانست.
+
تاريخ شنبه بیستم آذر 1389ساعت 12:18 نويسنده محمد هاشم اکبریانی
|
آرشیو نظرات
|
Good Stuff > Good Books >